امروز تصویر مشتی دركوبه را كسی ریخت توی حیرانی چشم هایت من...هی می دیدم و پلك چشمم می زد... اگر مادر بود می گفت مسافری داری همین روزها... اما من سال هاست چشم های به در دوخته ام را به چشم براهی همه سال ها عادت داده ام... هر از گاهی خودم را تا سر بازارچه می رسانم و توی چادر نماز این و آن دنبال شكوفه ریز لبخند تو می گردم ...گاه ساعت ها خودم را به نیمه باز در حیاط می آویزم و هی آخر كوچه را می پایم. كوچه ما همیشه خالی است... كوچه ما همیشه منتطر باران است...دركوبه را چند بار آرام می كوبم و به اتاق تنهای خودم بر می گردم. همیشه به این حلقه های سمج آویزان غبطه می خورم. بی صبری و صبوری شان را دوست دارم. حلقه های زشت و زیبایی که هیچگاه اجازه ورود به خانه خودشان را نداشته اند... خانه ای که همیشه جزئی از آن بوده اند. اگر گاهی شکلک در می آورند زیاد جدی نگیر از درد دلشان است..... باران و بوران همه زمستان را با جان و دل خریده اند اما هیچگاه دست از خواسته خود بر نداشته اند. برخی از آنها آنقدر اصرار خود را به در کوبیده اند که بخشی از جانشان خورده شده است. برخی دیگر زنگ زده اند همه زنگ های دنیای مدرن را که سادگی آنها را نادیده گرفته اند. من از صدای ویز ویز هیچ زنگ خانه ای خوشم نمی آید. من همیشه منتظرم وقتی خانه ی ساده مرا در می کوبی با رقص درکوبه ها از زمینگیری این سال ها کنده شوم. من سال هاست گوش به زنگ در کوبیدن کسی هستم که عطر رازقی های خانه ی بی بی را به خانه من بیاورد. من بیقرار آن صدای معصوم همیشه ام سالهاست.

(  مشرقي : در كوبه ها مرا ياد كودكي هايم مي اندازد )

**** 

شعری بخوان چیزی بگو تا مثل آهو

رد صدایت بوی آویشن بگیرد

چرخی بزن تا روح نا آرام دریا

در هق هق چشم تو رقصیدن بگیرد

بانوی شرجی خوب من خاتون دریا

در خواب خلخال تو گم کردم سرم را

کل می زنم نام تو را در موج و مرجان

تا یک صدف دریا کنی چشم ترم را

کو دیده یوسف شناسی تا تنت را

یک برگ گل از بوی پیراهن بگیرد

من دست و پا گم کرده ام کو سر بداری

تا سر کشی های مرا گردن بگیرد

 (مشرقي : زيبا بود )

****

یادش بخیر آن روز ها....باد که می آمد می رفتم سر راه می نشستم تا خبری از او بیاید....یادم می آید روزی که برای عروسی خواهر زاده اش به ماهان و بم رفته بود آرام و قرار نداشتم...تمام وجودم داشت ناگهان تکه تکه فرو می ریخت بی لیلا....خبر آن زلزله بزرگ شانزده سال بعد توی روزنامه ها پیچید.

( مشرقي : تعبير زيبايي بود از زلزله بم )

و حالا که یکی دو روز از آن ماجرا گذشته است.... مادرم کاسه ای آب پشت سرم می ریزد تا وقتی از امنیه های جاده  ی باجگاه  سان می بینم چشمهایم سیاهی نرود.....تمام این خیابان دور و دراز را روزی گشته بودم به دنبال کفشهای کتانی ات ....نه اینکه نبودی ....من نمی دیدم رد پایی از اشک بر گونه های تبدارت اگرچه مثل راننده های کهنه کار همیشه یک چشمم به کور سوی انتهای جاده بود و چشم دیگرم به انهدام پلک هایت در آینه روبرو....لیلا بلا ....لیلا کیا....لیلا چیا....لیلای لاله زار های لا اله الا الله های لاله های  های های  توی برد ....توی باخت....لیلا بی بلولای گندمزار....لیلای بی بالا بلای بی بلوا ....لیلای بی لیالی بی آوا ....لیلای بی ترانه و بی طنبور...لیلای بی چکنم بی من....لیلای بی چکنم بی تو .....

                                                                  ***

رادیو قدیمی ما خش خش می کند و مثل همیشه باز اینجا تهران است صدای ایران....گنجشک ها روی شاخه های عریان انار در سرما پف کرده اند....گل های نرگس حاشیه حوض دارند به شوق آمدن کسی باز می شوند و من باید بروم توی کوچه از مغازه عمو شکرالله یک پیت نفت بگیرم تا زمستان چموشی که در راه است را گرم نگه دارم.....توی اتاق های آن طرف حیاط ، مادر بزرگ بادمجان های خشک را توی آب نمک ریخته است و وقتی توی عدسهایی که دارند می جوشند ریخته شود طعم غذا همه خانه را پر می کند.....یادم نمی آید حالاخواهرم چند ساله است....اما می دانم که بعد ها وقتی از خانه ما می رود تا چند سال احساس تنهایی می کنم.....چه حالی دارد پسین های خسته وقتی مادر بزرگ با  سینی چای می آید و مادر برای دقایقی کمر راست می کند....من با رادیو ور می روم و باز مثل همیشه اهم اخبارو صدای هیاهویی که بی شباهت به ناله ممتد باد و بوران دیشب نیست....

 ( مشرقي : دلم براي مادربزرگم و حال و هواي كودكي ام تنگ شد و گرفت  )