دالان بهشت
سلام اون روز داشتم کتاب د الان بهشت نوشته نازی صفوی رو میخوندم کتاب قشنگی هست در مورد عشق یه دختر و پسر هست که پسره تو سن 20 سالگی عاشق دختره همسایشون میشه که 16 سالش هست یعنی عاشف زیباییش میشه اما بعد میفهمن که به درد هم نمیخورن چون پسره یه پسر فهمیده و عاقل هست اما دختره هنوز بچه است پسره خیلی تلاش میکنه دختره رو رام بکنه اما نمیتونه یه قضیه لج ولج بازی به وجود می آد و از هم جدا میشن بعد از 8 سال دختره طرز تفکرش عوض میشه و عاقل میشه و پسره هم از خارج بر میگرده و دوباره بهم میرسن
این وسط فرقی که با بقیه رمان ها داشت این بود که عشق رو یه جور دیگه دیده بود یعنی یه جورایی عقل رو با عشق تداخل کرده بود بعضیا معتقدن که که وقتی آدم عاشق میشه عقل از کله اش میپره اما این کتاب میگه بدون عقل عشق بدرد نمیخوره یعنی اونجا که عاشق میشی اگه بچه باشی . از عقلت استفاده نکنی هیچ باید جدا شی و عشق و بذاری رو طاقچه قلبت و بی خیال چه که اگه مهناز عاقل بود 8 سال درد فراق رو تحمل نمیکرد بعضیا رو دیدین از سر بی عقلی عاشق میشن نثلا میگن تله پاتی یا دیدمش یه دل نه صد دل عاشقش شدم بعد که بهم نمیرسن یارو میره خود کشی میکنه که امان از روزگارو وای خدا من چرا شور بختمو یا اینکه بعد که بهم میزسن با هزار زحمت تازه چشاشون باز میشه ا میفهمن به درد هم نمیخورن یه فیلمی بود به نام هزار راه نرفته چقد از این ماجرا ها داشتیم ؟ ؟آخه چرا عشق و با هوس اشتباه میگیرن ؟ مثلا یه جا خوندم عشق مثل ساندویجی میمونه که از دو طرف شروع به خوردن میکنن اما وقتی بهم میرسن که دیگه هردو سیر شدن به نظر شما این یعنی عشق ؟ مگه آدم از عشق هم سیر میشه ؟ مگه نه اینکه عشق بالاترین مرتبه انسانی هست ؟ قشنگترین چیز هایی که از این کتاب یاد گرفتم رو براتون مینویسم :
هرچقدر میشود در نادانی درجا زد در فهمیدن نمیشود وقتی فهمیدی باید بروی تشنه تر از قبل میشوی
چه احساس قشنگیست که بدانی کسی دوستت دارد برای کسی مهمی یک نفر به تو فکر میکند انگار وجودت برای خودت هم عزیز میشود
آدم وقتی چیزی رادارد قدرش را نمیداند مثل خوشبختی احساس میکنی همیشه خوشبختی اما از دستش که دادی تازه در بدرش میشوی
خلاصه اینکه عاقلانه ازدواج کنید عاشقانه زندگی کنید